با شلیک اولین موشک در همسایگی، در و دیوار خانه میلرزد؛ دست و دل اعضای خانواده هم. دومین موشک اما قلب خانه را نشانه میگیرد، خواهر و برادر جوان را به آغوش ابدی مرگ و مادرشان را به کما، به خوابی عمیق فرو میبرد.
صبح اولین روز از آخرین ماه فصل پاییز سال ۱۳۹۹؛ بارانی از راکت چشم بسیاری از شهروندان کابل را خیس کرد.
دو موتر باربری با شلیک 23 موشک به چندین نقطه شهر کابل دستکم ده جوان را کشت و ۵۰ نفر دیگر را زخمی کرد.
تاکنون مسوولیت این حملات را کسی به عهده نگرفت و طالبان نیز گفتند این حمله به آنها ارتباطی ندارد.
مشعل و شقایق رشیدی، خواهر و برادر ۲۱ و ۲۲ ساله از قربانیان حملات موشکی آن روز در کابل بودند.

موشک قلب خانه را نشانه گرفت
چشمهای کابل شاهد صبحهای خونین بسیاری بوده، آن روز (اول قوس/آذر ۱۳۹۹) هم یکی از همان صبحها بود.
ساعت ۸:۳۰ صبح به وقت کابل؛ فضای خانه در حوالی خیرخانه شهر کابل آرام است. شقایق و مشعل همراه با مادرشان فرشته سر سفره صبحانه نشستهاند و با چای و شکر کام شیرین میکنند، غافل از اینکه تا لحظاتی بعد تلخ کامی بزرگی برای این خانواده پنج نفری رقم میخورد.
شاه مقصود، پدر خانواده راننده است و صبحهای زود از خانه میزند بیرون و در خیابانهای شلوغ کابل مسافرکشی میکند. محتشم ۱۷ ساله، پسر کوچک خانواده هم به مکتبی که در نزدیکی خانه است رفته.
حوالی ۹ صبح؛ ناگهان صدای شلیک موشکی آرامش خانه را بهم میزند.
موشک کجا اصابت کرده؟ صدای همسایهها میآید که میگویند “مکتب غلام حیدرخان”. محتشم در همین مکتب درس میخواند.
شقایق به داد و فریاد میافتد. مشعل سمت بالکونی خانه میدود و میبیند موشک سه چهار کوچه بالاتر اصابت کرده و دودی از مکتب بلند نمیشود.
“نگران نباشید به مکتب نخورده”.

هنوز دلها آرام نگرفته؛ مشعل از بالکن خانه و شقایق از پنجره هر دو برای لحظاتی مشوش به سمت دودی که بر اثر اصابت موشک بلند شده نگاه میکنند.
مادر که هنوز سر سفره نشسته صدا میزند: “بیایید که حادثه دیگری نشود، که کدام شیشه”… همین جمله مادر هنوز تمام نشده که راکت دوم دقیقا بالکن خانه آنها را نشانه میگیرد.

چرههای موشک سینه مشعل را از هم درید
آسیبی که اصابت موشک بر تن آدمی میرساند، چیزی به جز چند تکه گوشت و استخوان از او برجا نمیگذارد.
چرههای موشک سینه مشعل را از هم میدرد. سینهای که برای آیندهای روشن میتپید. مشعلی که قرار بود تا چند روز دیگر ترک وطن کند و برای زندگی بهتر راهی ترکیه شود.
مشعل به تازگی برای دیدار خانواده از ترکیه برگشته بود و مصمم بود اینبار که برود، به دلیل “وضعیت بد امنیتی” دیگر به افغانستان بازنگردد.
او فارغالتحصیل دوازده بود و دوست داشت در ترکیه به تحصیلاتش ادامه دهد.

مشعل ۲۲ سال سن داشت
دختری که عروس خاک شد
شقایق؛ دختر یکدانه مادر و پدر، تازه عروس زیبا، اصابت موشک از خون سینهاش به دستان او حنا بست. مثل دشتی شقایق، همانقدر سرخ.
او قرار بود تا یک هفته دیگر راهی کانادا شود، جایی که همسرش زندگی میکند. بشیر، پسرعمه و همسر شقایق یک شب قبل از حادثه به او مژده طی مراحل قبولی او در کانادا را داده بود.
به گفته پدر شقایق؛ بشیر تاهنوز شوکه است و پس از گذشت حدود دو ماه تاکنون نتوانسته با دامادش صحبت کند. “نمیتوانم با او صحبت کنم.”
پدر از شقایق به عنوان “همراز و رفیق” خودش یاد میکند.

“چره که از پشت به سرم خورد، دیگر نفهمیدم چه شد”
و اما فرشته زندگی این خانواده؛ فرشته رشیدی، مادر شقایق و مشعل به رغم چرههایی که به سر، بطن، بازو و دیگر بخشهایی از بدنش خورده بود، پس از یک هفته از کما به زندگی برگشت؛ زندگی بدون فرزندانش.
آخرین صحنههایی که مادر به یاد دارد، سفره صبحانه، موهای خیس مشعل که تازه از حمام بیرون شده بود، سکوت بیسابقه شقایق و صدای موشک است که هنوز در گوش او میپیچد.
“چره که از پشت به سرم خورد، دیگر نفهمیدم چه شد”
مادر پس از یک هفته از کما بیرون میاید و چشمش در اولین تصویر با همسرش مواجه میشود، بلافاصله در مورد فرزندانش میپرسد. “زخمی هستند. صدای بلند انفجار شوکهشان ساخته، دکتر میگه زیاد همرایشان به تماس نباشید”.
حالا که دیدارشان مقدور نیست، مادر جویای عکس و صدایشان میشود؛ اما با بهانههای مشابه مواجه میشود.
دو روز مانده به مرخصی از بیمارستان تصمیم بر آن میشود تا خبر مرگ شقایق و مشعل را با او در میان بگذارند.
همسر خانم رشیدی میگوید: “رفتم بالای سرش، آرام آرام سعی کردم برایش بفهمانم. گفتم شهادت چیز خوبی است…”
سرانجام پزشک معالج خانم رشیدی خبر مرگ فرزندانش را میدهد و به او آمپول آرامبخش زرق میکند. و اما مادری که دیگر آرامش ندارد.
“به هوش آمدم. گفتند راکت به خانه خورده، گفتند شهید شدهاند، گفتند اولادهایم را از دست دادهام”.
مادر اشکهای شقایق و دلهره مشعل در لحظات آخر زندگیشان را به یاد میآورد.
“همیشه میگفتم دخترکم بخیر سر خانه و زندگیاش برود، پسرکم درسش را تمام کنه و به یک جای خوبی برسد. اقتصاد ما ضعیف است. مشعل همیشه میگفت مادر یک کار خوب پیدا میکنم که خودت و پدرم آرام شوید و برادرکم هم درس هایش را بخواند”.
مادرها آرزوهای بسیاری برای فرزندانشان دارند. خانم رشیدی هم به همین جمله تاکید میکند و میگوید “ولی در این شرایط آرزو هیچ است. هرچه آرزو داشته باشید، برآورده نمیشود در این وطن، در این شرایط…”

فرشته رشیدی، مادر شقایق و مشعل
“سوخته بودند، گفتم حداقل بگذارید لباسهایشان را ببینم“
همه این اتفاقات به دور از چشم شاه مقصود، پدر مشعل و شقایق افتاد.
روز رویداد او به محض شنیدن صدای اصابت موشک مکررا شماره اعضای خانواده را میگیرد اما پاسخی دریافت نمیکند. به برادرش، عموی شقایق و مشعل زنگ میزند و خبر اصابت موشک به خانه را از او میشنود. “گفت بیا کلینیک خیرخانه، پرسیدم زنده هستند؟ گفت بیا کلینیک”.
آقای رشیدی که با فقر و تنگدستی فضای خانواده را گرم نگه داشته بود، دهلیزهای سرد بیمارستان را به دنبال آنها میگردد.
به او میگویند شقایق و مشعل مردهاند. او به محض دیدن چهره سوخته دو جگرگوشهاش در میان پارچهای سفید از حال میرود.
“برایم اجازه نمیدادند که جنازهشان را ببینم. بسیار بیتاب بودم، گفتم اصلا امکان نداره برای آخرین بار نبینمشان. از پیشم که رفتند حداقل برای بار آخر باید ببینیمشان. پسر کاکایم صدا زد که: چی را میبینی؟ هیچ چیزی باقی نمانده. گفتم خیر است، حداقل لباسشان را میبینم”.
از وضعیت ظاهری دلبندهایش میگوید. از اینکه موشک چه بر سر و صورت و قلبهای جوان گل و چراغ زندگیاش را آورده بود.
“شاید اگر سر و صورتشان به آن وضعیت نمیبود، از لحاظ روحی اینهمه صدمه نمیدیدم”.
پدر هر صبح سوار بایسکلش شده و روز را با زیارت آرامگاه دو دلبندش آغاز میکند. میگوید روزهایی که بیشتر از همیشه ناراحت است شبها هم به دیدارشان میرود.
“پیششان مینشینم، همرایشان گپ میزنم، گریه میکنم و دلم که کمی آرام شد خانه برمیگردم”.

شاه مقصود رشیدی، پدر شقایق و مشعل
تکههای باقی مانده از مشعل و شقایق را در دو گور همجوار در تپه کلوله پشته کابل تا شام همان روز به خاک سپردند.
شقایق و مشعل هر دو در جنگ به دنیا آمدند و در جنگ از دنیا رفتند؛ جنگ آرامش زندگی و جان آنها را گرفت. شادی و خوشبختی رویای آن دو بود؛ طعمی که آن دو و بسیاری از جوانان دیگر در وطنی جنگ زده نچشیدند.
سحر رحیمی/ بی بی سی
آریاتودی – بخش دیدگاه و تحلیل